قلب چوپون فکر نی بود ...

ساخت وبلاگ
بالاخره تموم شد ... 21 مرداد 1402 ... ساعت 8 صبح ... با همه ی چالشهایی که داشت و حتی تا آخرین لحظه باهاش روبرو شدم ... قشنگش این بود که بخش عظیمی ش رو به لطف دوست تونستم خودم انجام بدم ... حالم خوبه خدا رو شکر ... البته رفیق جان یه شپش جدید انداخته توی کلاهم ... قرار شده با هم یه جریان جدید رو استارت بزنیم ... نمی دونم که قصه به کجا می رسه اما همین جاری بودن خودش به تنهایی حس خوبی داره .... یکی دوتا جریان دیگه هم هست که حالمو خوب می کنه و مدتیه که استارتشو زدم و امیدوارم که اونا هم به نتیجه ی خیر و خوب منتهی بشن انشالله ... خلاصه که احساس می کنم یه گره بزرگ در من باز شده که حال دلمو به میزان قابل توجهی خوب کرده ... ممنون و سپاسگزارم بابت همه چیز ... همین که دوباره احساس می کنم دنیا از اون قفسهای روانی ای که ما به مرور گرفتارشون می شیم خیلی بزرگتره حالم خوبه ... قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 65 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1402 ساعت: 18:22

هوا بییییییی اندازه اردیبهشتی هست ...یه مهمون دوست داشتنی در راه دارم و یه عالم کارِ هنوز به انجام نرسیده ...صبح که داشتم می اومدم راننده ی اسنپ یه آقای میانسال خوش زبون و دلنشین از اون راننده تاکسی های قدیمی بود که داشت اسنپ کار می کرد. یک تیک عصبی بد داشت که مدام شونه ی راستش رو می داد بالا... تقریبا هر پنج ثانیه یک بار ...ذهن من خیلی روی جزئیات مکرر حساس و بدقلقه ... سریع این جزئیات رو می گیره و بهشون واکنش نشون میده ... اینبار هم به محض اینکه ناخودآگاهم رفت که افسار رو بگیره دست و منو عصبی کنه، حواسمو به طبیعت زیبای بهاری پرت کردم ... خیلی سریع همه چیز جایگزین شد ... مثل بچه ای که گریه شو برای پارک با یه بستنی می تونی تبدیل به شادی و خنده کنی ... انگار نه انگار که پای دلخوری ای وسط بوده ...حالم عجیبه ...نمی تونم وصفش کنم ...فقط می دونم این چند وقت اخیر، دلایل زیادی برای شکرگزاری داشتم اما بیشتر غر زدم و زیاده طلبی کردم ...با اینحال ممنونم ... جای خوبی از زندگی هستم که شاید خیلی متوجهش نیستم ... حتی اگر سایه ی حسرت ها و بغض های قدیمی روی همه ی شادی ها باشه، نمی تونم انکار کنم که زندگی خیلی بیش از اینکه نامهربون بوده باشه با من، مهربانی کرده ...ممنونم بابت این مهربانی هایی که میتونستند نباشند ... بابت نعماتی که باعث شدند چشمهای من از سطوح زیرین و ابتدایی آرزوها به سطوح بالاتر معطوف بشه و ذهنم دنیای بزرگتری رو تجربه کنه ... ای بسا زندگی می تونست اونقدر سخت باشه که من حتی معنای آرزو رو هم ندونم، مثل اون کودک کار ... یا مثل آدمهایی که منتهای آرزوهاشون، کف هرم مزلو هست و در این جهان تعدادشون کم هم نیست ...ممنونم زندگی ... بابت همه ی مهربونی هات، بابت همه ی حمایتهات ... بادا که قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 14:41

توی این چند روز اخیر که با دوست دلنشین قدیمی و سایر دوستان دیدارهامون تازه شد، اتفاقات خوب و قشنگی افتاد که زیباترینشون به جرات می تونم بگم لبخند آسمانی نرگس بود ... به سختی میشه توصیف کرد که این دختر چقدر شیرین بود ... زیبا، باهوش، با یه نگاه عمیق و کاوشگر و پر از تماشا ...هشت ساله بود و پر از اشتیاق برای درس ... نمی تونم بگم مجموعه احساسات بی کلامی که از این دختر دریافت کردم چقدر کامل و وزین بود فقط می تونم بگم عمیقا نسبت بهش احساس عشق کردم ... یه عشق عظیم و دل آرام ...امیدوارم که بتونیم سهمی در شادی این چشمهای درخشان داشته باشیم ... قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 55 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 14:41

به خودم اجازه دادم از عشقی که به سمتم میاد استقبال کنم ... از تعاریف عاشقانه، کشش های هیجان انگیز و حتی هوس انگیز ... از تمام کسانی که پالسهای جورواجور به سمتم می فرستند و منو از چرخه های احساسی بی نصیب نمی گذارند و احساس جذابیت و شادی رو برام زنده نگه میدارن ...اما یه چیزی ته ته قلبم هست که مدتهاست توی یه صندوقچه قایمش کردم و درش رو با قفل فولادی بستم ... یه چیزی که محکومه به نبودن و سکوت ... همون چیزی که در انتهای تمام قصه های عاشقانه و هوس انگیز، یه بغض تلخ میشه و میشینه توی گلوی لحظه هام .... همون احساس بی سرانجامی که گذاشتمش ته صندوق شیشه ای با قفل فولادی...مثل یه زخم عمیق، یه گوشه از ناکجاآباد قلبم،که از همون قفس شیشه ای، شاهد تمام خیانتهای خودم به خودم باشه ... ازم پرسید "چندتا چهارسال دیگه میخوای صبر کنی و پای این احساس بمونی"....فقط برای یادآوری خودم: الان کم کم در انتهای سومین چهار سالم ... بعضی چیزها با رها کردن و قفل و بند کردن فراموش نمیشن ... نادیده گرفتنشون فقط خیانت به خودته ... حتی با اینکه زندگی جاریه و من هم باید با این جریان همراه باشم .... قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 14:41